یگانه ساداتیگانه سادات، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

وروجک خونه ما

بدون عنوان

برای دختر گلم مینویسم حرفهای دلم برای کسی که توی این دنیا بیشتر از همه عاشقشم امروز اخرین روز از ماه مهر خدا را شکر با همه بدی هاش تموم شد این ماه بدترین سخترین روز ها راسپری کردیم طبق معمول این چند هفته سه روز اخر هفته را با دختر خاله های گلت خونه باباحاجی بودیم همه کمک کردیم تا خونه باباحاجی به حالت اول در اوردیم هم خنده بود هم تماشایی از همه بیشترم به شما بچه ها خوش گذشت تازه تولد دایی علی هم بود زحمت کشید کیک خرید دور هم خوردیم زندایی مریم زحمت کشید اش خوشمزه پخت که بماند بعضی ها نزاشتن با دل خوش بخوریم .خلاصه کلی خونه عزیز خوشگل کردیم یه عالمه هم چیزهای خوشگل براشون خریدیم جمعه هم همه از هم خداحافظی کردیم هرکی رفت خونه خودش.قرا...
30 مهر 1391

لحظه تولد فرشته اسمونی

روز شنبه ١٩اردیبهشت ٨٨ از بعد از نماز صبح حالم خوب نبود یه حسی میگفت امروز دیگه همدیگر میبینیم به دکتر زنگ زدم گفت دیگه خودت برای زایمان اماده کن خلاصه از صبح کارام کردم ساک لباست بستم به بابایی گفتم دیگه وقتش خلاصه تا بعدظهر کارام کردم به خاله منیره زنگ زدم امد اینجا تا باهم بریم بیمارستان ساعت ٨شب درد امونم برید تا رسیدم بیمارستان رفتم توی اطاق اماده شدم برای زایمان خاله منیره با بابات خاله مریم پشت در منتظر بودن منم داشتم درد میکشیدم انقدر خدا خدا کردم گریه کردم تا بالاخره ساعت ١١:٢٠شب به دنیا امدی تو رو بغلت کردم همه دردام یادم رفت دست کشیدم به موههای خوشگلت اشک میریختم خدارا شکر میکردم که تو سالمی همیشه دلم میخواست زایمان طبیعی کنم تا ...
29 مهر 1391

تولد3سالگی

      عسل مامانی شما یکسال بزرگتر شده ای حسابی برای خودت خانمی شدی یه دختر اجتماعی با ادب شده بودی از وقتی فهمیدی تولدت نزدیک شروع کردی به ذوق شوق مدام میگفتی چندتا بخوابم تولدم میشه میخواستم امسال تولدت خودمونی بگیرم ولی شما قبول نکردی .خلاصه منم شروع کردم برای تدارک تولدت کلی مهمون دعوت کردم یه عالمه غذاههای خوشمزه پختم پنجشنبه 21اردیبهشت دو روز بعد از تولد واقعیت همه دوستات فامیل دور هم جمع شدیم تا بزرگ شدن شما را جشن بگیریم خونه رو با یه عالمه بادکنک تزیین کرده بودیم کلی ذوق میکردی بردمت ارایشگاه موهات برات حسابی خوشگل کردم برات طبق دستوری که داده بودی کیک تولدت برات گربه کیتی سفارش دادیم انروز به شما...
29 مهر 1391

اولین تولد

عسل مامانی اولین تولد شما برام بهترین خاطره است چون بزرگ شده بودی خیلی از سختیها از بین رفته بود راه میرفتی کلی از دندونای خوشکلت در امده بود خلاصه یه خانم واقعی شده بودی .برای اولین تولدت برات خیلی برنامه داشتم کلی مهمون دعوت کردم خونه برات با بادکنک تزیین کردم غذاهای خوشمزه پختم انروز شما با من خیلی همکاری کردی خلاصه کلی به همه خوش گذشت برای اولین تولد زندگیت من بابایی کلی برات زحمت کشیدیم از بابای گلت هم تشکر میکنم چون توی این یکسال اول زندگی شما به من خیلی کمک کرد همیشه همراه من بود موقع مریضیهات واکسن زدنت موقع دندون در اوردنات من تنها نگذاشت تو هم همیشه باید از بابای مهربونت تشکر کنی که برای شما انقدر زحمت میکشه و بدون که ما...
26 مهر 1391

رفتن خانم کوچولو تو اطاقش

شهریور سال ٩٠دیگه کم کم خانمی باید میرفتی تو اط   اقت دیگه بزرگ شده بودی از شیر گرفته بودمت دیگه باید مستقل میشدی .شب اول با شما کلی بازی کردیم تا خسته بشی زود خوابت ببره که خوشبختانه بدون درد سر با این قضیه کنار امدی اون شب تا صبح خوابم نبرد بد جوری بهت عادت کرده بودم دائما میومدم تواطاقت بالاسرت بهت سر میردم ببینم راحت خوابیدی که خوشبختانه شما دختر عاقل دانایی بودی خیلی زود با شرایط کنار میای بعد اون شب بابایی برات دستگاه دوربین دار خرید دیگه نیازی نبود نگران چیزی باشم هر موقع از خواب بیدار میشدم از تو مانبتور نگاهت میکردم مثل یک فرشته زیبا خواب بودی .عزیزم من و بابایی تا روزی که زنده ایم مواظب شما هستیم پس با خیال راحت لالا ...
26 مهر 1391

سال دوم زندگی

عشق مامانی سال دوم زندگی شما برای من خیلی بهتر بود چون با همدیگه بهتر کنار میومدیم خیلی سختی ها از بین رفته بود کاملا راه میرفتی سر سفره خودمون غذا میخوردی شب تا صبح میخوابیدی خلاصه کمتر من اذیت میکردی بیشتر موقعها میگذاشتمت تو کالاسکه میبردمت بیرون با همدیگه کلی کیف میکردیم تو هم ذوق میکردی میگفتی دد...کم کم شما حرف میزدی هر کلمه ای که میگفتی کلی ذوق میکردم خدا را شکر شما کمتر مریض شدی روزها ماهها تند تند برای من میگذشت خلاصه خانم طلا شما شده بودی نقل مجلس همه باشما سرگم بودن از اون موقع دیگه شدی وروجک خونه ما از باری کردن خسته نمیشدی تا شبها با بابایی کلی بازی نمیکردی خوابت نمیبرد دومین تولد شما رو خیلی خودمونی گرفتیم من شما بابایی...
25 مهر 1391

تابستان 91

سلام عشق مامانی الان که دارم برات مینویسم شما در خواب نازی امروز دیر از خواب پاشدی به خاطر همین الان خوابی اینروزها خیلی بلا شدی حرفهایی که میزنی کارهایی که میکنی همه نشونه های بزرگ شدنت عزیزم امسال بابایی لطف کرد ما را دو بار برد شمال یکی بعد تولدت یه بارم تو ماه رمضان که با خاله منیره رفتیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما تا تونستی با فریماه بازی شیطونی  کردی اولین استخر زندگیت انجا بود که رفتی کلی ذوق میکردی برات یه لاک پشت بادی خریدم حسابی تو اب  شیطونی کردی لبه استخر نشسته بودم فقط تو رو تماشا میکردم عسلم عاشقتم تو قشنگترین بهونه زندگیم هستی امیدوارم همیشه خندان شاد باشی مامانی امروز روزه است دیگه براش نفس نمون ده د...
25 مهر 1391

خاطرات کودکی

دختر گلم چند وقتی خیلی شیطون شدی از اینکه بیشتر روزها تو خونه ای خیلی شکایت میکنی حسابی اذیت میکنی موقع خوابیدن که حسابی باید با کلک بخوابونمت شبها گله میکنی چرا تنهایی تازه بعد ٢سال فهمیدی چه کلکی خوردی رفتی تو اطاقت جدیدا میگی چرا تنها هستم چرا نی نی  نداریم عریرم همین شما حسابی برای ما کافیه وای از اون روز که دوتا باشید دیگه باید بزارم برم .خانم کوچولو اگه بعضی وقتها دعوات میکنم یا بهت نه میگم فقط به خاطر خودت نمیخوام بعدها سرخورده ناراحت بشی این بدون که من و بابات عاشقت هستیم .این ماه از اولش بد بود همش مریض بودیم بابایی که کمر درد شدید گرفته بود خودم سرما سختی خوردم شما هم که یه کوچولو سرما خوردی خدا را شکر زود خوب شدی بابا حاجی ...
25 مهر 1391